A small tool to view real-world ActivityPub objects as JSON! Enter a URL
or username from Mastodon or a similar service below, and we'll send a
request with
the right
Accept
header
to the server to view the underlying object.
{
"@context": "https://www.w3.org/ns/activitystreams",
"type": "OrderedCollectionPage",
"orderedItems": [
{
"type": "Create",
"actor": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"object": {
"type": "Note",
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1093148228856467456",
"attributedTo": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"content": "هوالحق.<br />قصه ی پشت این تصویر، قصه ی زندگی و نشاط و عشق است<br />کاری به خاله بازی دخترها ندارم.اینکه توی خانه اسیرند و تنها دلخوشی اشان همین رفتن به سفرهای حیاط ساختمان است هم روی حرفم نیست.<br />اینکه با ۲ تا تخممرغ و۲قاشق آرد و کمی گوشت مرغ جدا شده از گردن و بال مرغ و کمی پنیر و سس گوجه، یکپیتزای کوچولو برایشان میپزم که توی حیاط ناهار بخورند هم منظورم نیست.<br />اسباب بازی هایشان را هم که آن لبه دیوار پارکینگمشرف به حیاط چیده اند هم نه.<br />یکروز، که خدا به من و دخترک موفرفریام که حالا دیگر از آن فرها خبری نیست، لطف کرد و خواهری داد، هرچند به فاصله خیلی کم، خیلی ها دل سوزاندند که آخی، خدا به تو باز هم دختر داد؟ کاش این یکی پسر میشد و ...<br />نه دلم شکسته و نه غمگینم. هر لحظه خدا را شاکرم که دو تا دختر با فاصله کم به من داده.<br />سخت هست.مشکلات بسیاری دارد. شاید سخت تر از دوقلویی شاید هم نه.زیباست.<br />سختی مریضی و نیازها و مسائل شرایط سنی که در یکی تا تمام میشود بعدی شروع میشود و ... همه اینها به کنار.<br />لذتی دارد وقتی خاله بازی اشان را تماشا میکنم که با هیچ لذتی در دنیا عوضش نمیکنم. <br />چیزی که خیلی از شماها هم تجربه اش را داشته اید. <br />وسواس مادرانه نرگس نسبت به معصومه، طغیان و سرکشی معصومه نسبت به محبت های مادرانه نرگس، اتحادشان برای بردن آن حجم از اسباب بازی های بی ربط و با ربط توی حیاط! دعواهای نمکی اشان، اشکهای گوله گوله روی صورتهایشان، انگشتان کثیفشان و خاک بازی ها و لباسهای کثیف ترشان، به من یادآوری میکنند که خدا بر سرم چه منتی نهاده که دو تا دختر به من داده.<br />نه اینکه پسر بد باشد یا ... خیلی ها دو پسر دارند یا دو دختر یا یک دختر و یک پسر یا بیشتر.<br />اینکه برای زنی با روحیه ی عجیبش خدا دو دختر امانتی کنار گذاشته لذت بخش است. <br />و چقدر هر دوتای این دخترها عجیب دلشان یک خواهر دیگر میخواهد.<br />شاید باور نکنید اما ما برای آبجی مریمی که وجود خارجی ندارد، صندلی، کیف، کفش، عروسک عین مال خودشان، کالسکه عروسک، گهواره و... دیگر داریم! همینقدر یقین دارند که خواهری به نام مریم دارند.<br />و چقدر شرمنده اشان هستم که لیاقت امانت داری مریم خانم را ندارم.<br />هر روز که توی حیاط بساطشان را پهن میکنند انگار دستهای مرا هم میکنند و میبرند. زندگی برایم کند و طاقت فرسا میشود. دلتنگشان میشوم. و دلخوشم به صدای گریه ها و خنده هایشان که گاه و بیگاه از پنجره میشنوم. به قصه های بانمکی که نرگس برای معصومه تعریف میکند و مثلا مثلا گفتن های معصومه برای خواهر بزرگترش.<br />۱۶ فروردین ۱۳۹۹ شنبه ۱۴:۵۶<br /><a href=\"https://www.minds.com/search?f=top&t=all&q=سالی_که_کرونا_آمد\" title=\"#سالی_که_کرونا_آمد\" class=\"u-url hashtag rtl\" target=\"_blank\">#سالی_که_کرونا_آمد</a>",
"to": [
"https://www.w3.org/ns/activitystreams#Public"
],
"cc": [
"https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/followers"
],
"tag": [],
"url": "https://www.minds.com/newsfeed/1093148228856467456",
"published": "2020-04-04T12:20:46+00:00",
"source": {
"content": "هوالحق.\nقصه ی پشت این تصویر، قصه ی زندگی و نشاط و عشق است\nکاری به خاله بازی دخترها ندارم.اینکه توی خانه اسیرند و تنها دلخوشی اشان همین رفتن به سفرهای حیاط ساختمان است هم روی حرفم نیست.\nاینکه با ۲ تا تخممرغ و۲قاشق آرد و کمی گوشت مرغ جدا شده از گردن و بال مرغ و کمی پنیر و سس گوجه، یکپیتزای کوچولو برایشان میپزم که توی حیاط ناهار بخورند هم منظورم نیست.\nاسباب بازی هایشان را هم که آن لبه دیوار پارکینگمشرف به حیاط چیده اند هم نه.\nیکروز، که خدا به من و دخترک موفرفریام که حالا دیگر از آن فرها خبری نیست، لطف کرد و خواهری داد، هرچند به فاصله خیلی کم، خیلی ها دل سوزاندند که آخی، خدا به تو باز هم دختر داد؟ کاش این یکی پسر میشد و ...\nنه دلم شکسته و نه غمگینم. هر لحظه خدا را شاکرم که دو تا دختر با فاصله کم به من داده.\nسخت هست.مشکلات بسیاری دارد. شاید سخت تر از دوقلویی شاید هم نه.زیباست.\nسختی مریضی و نیازها و مسائل شرایط سنی که در یکی تا تمام میشود بعدی شروع میشود و ... همه اینها به کنار.\nلذتی دارد وقتی خاله بازی اشان را تماشا میکنم که با هیچ لذتی در دنیا عوضش نمیکنم. \nچیزی که خیلی از شماها هم تجربه اش را داشته اید. \nوسواس مادرانه نرگس نسبت به معصومه، طغیان و سرکشی معصومه نسبت به محبت های مادرانه نرگس، اتحادشان برای بردن آن حجم از اسباب بازی های بی ربط و با ربط توی حیاط! دعواهای نمکی اشان، اشکهای گوله گوله روی صورتهایشان، انگشتان کثیفشان و خاک بازی ها و لباسهای کثیف ترشان، به من یادآوری میکنند که خدا بر سرم چه منتی نهاده که دو تا دختر به من داده.\nنه اینکه پسر بد باشد یا ... خیلی ها دو پسر دارند یا دو دختر یا یک دختر و یک پسر یا بیشتر.\nاینکه برای زنی با روحیه ی عجیبش خدا دو دختر امانتی کنار گذاشته لذت بخش است. \nو چقدر هر دوتای این دخترها عجیب دلشان یک خواهر دیگر میخواهد.\nشاید باور نکنید اما ما برای آبجی مریمی که وجود خارجی ندارد، صندلی، کیف، کفش، عروسک عین مال خودشان، کالسکه عروسک، گهواره و... دیگر داریم! همینقدر یقین دارند که خواهری به نام مریم دارند.\nو چقدر شرمنده اشان هستم که لیاقت امانت داری مریم خانم را ندارم.\nهر روز که توی حیاط بساطشان را پهن میکنند انگار دستهای مرا هم میکنند و میبرند. زندگی برایم کند و طاقت فرسا میشود. دلتنگشان میشوم. و دلخوشم به صدای گریه ها و خنده هایشان که گاه و بیگاه از پنجره میشنوم. به قصه های بانمکی که نرگس برای معصومه تعریف میکند و مثلا مثلا گفتن های معصومه برای خواهر بزرگترش.\n۱۶ فروردین ۱۳۹۹ شنبه ۱۴:۵۶\n#سالی_که_کرونا_آمد",
"mediaType": "text/plain"
}
},
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1093148228856467456/activity"
},
{
"type": "Create",
"actor": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"object": {
"type": "Note",
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1092389437745311744",
"attributedTo": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"content": "هوالحق<br />خوب الان که دارم این پست را می نویسم ساعت ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ هست.<br />ولی شما این پست را جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۳۰ خواهید دید. این هماز ویژگی این محیط هست✌🏻😊",
"to": [
"https://www.w3.org/ns/activitystreams#Public"
],
"cc": [
"https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/followers"
],
"tag": [],
"url": "https://www.minds.com/newsfeed/1092389437745311744",
"published": "2020-04-03T10:00:00+00:00",
"source": {
"content": "هوالحق\nخوب الان که دارم این پست را می نویسم ساعت ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۹ هست.\nولی شما این پست را جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹ ساعت ۱۴:۳۰ خواهید دید. این هماز ویژگی این محیط هست✌🏻😊",
"mediaType": "text/plain"
}
},
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1092389437745311744/activity"
},
{
"type": "Create",
"actor": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"object": {
"type": "Note",
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1092098873545195520",
"attributedTo": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"content": "هوالحق<br />۵ مرداد ۱۳۸۸ مصادف بود با ۴ شعبان المعظم ۱۴۳۰<br />و اینک به تاریخ قمری ۱۱ سال گذشت.<br />۱۰ فروردین ۱۳۹۹ مصادف با ۴ شعبان المعظم ۱۴۴۱<br /><br />اینجا که ایستاده ام، مادری هستم که در این ۱۱ سال، آموختم چگونه میشود از خیلی چیزها ناراحت نشد، و میتوان نگاهی متفاوت به متلکها داشت.مثلا اگر کسی رد شد و فحش داد به همسر طلبه ات، به جای حرص خوردن و غمگین شدن، به این فکر کنی که این رهگذر مثلا دلش پر بود اینطوری کمی بار روانی اش کم شد، یا اسباب شادی مردم فراهم شد، یا ...<br />آموختم اگر حواسم را جمع نکنم، کبر و غرور جایگزین جهاد میشود. <br />آموختم زندگی چیزی متفاوت از تصورات است.<br />آموختم قیافه مذهبی گرفتن و عکسهای زندگی های فوق العاده ساده و عمامه و سبک زندگی هایی که ارائه میشود و من همسر یک طلبه هستم های خیلی ها، فقط یک تصویر چیده شده (کراپ شده) است.<br />آموختم ادا درآوردن و قیافه ی دروغین گرفتن یک جایی زندگی آدم را کله پا میکند.<br />آموختم حتی اگر همسر یک طلبه و روحانی هم باشم، انسانی هستم که خشمگین میشوم و گاهی داد میزنم. گاهی دلم میشکند و گاهی در حداقلی احکام درجا میزنم. <br />آموختم عدالت عین هم بودن نیست، زندگی زناشویی مکمل بودن است. مثلا لازم نیست دو نفر آدم یک نوع روحیه داشته باشند. مثلا من برونگرا و همسر درونگرا. <br />آموختم مادر بودن به لاکچری پوشیدن و لاکچری زندگی کردن نیست. همینکه بچه هایت از چاقی ات بیزار نیستند و این را نرمی و مهربانی میبینند، یعنی زندگی.<br />آموختم میشود نان و پنیر بهترین غذای زندگی باشد وقتی خانواده مفهوم پیدا کند.<br />آموختم میشود گذشت و نگفت. قورت داد و نخورد. لبخند زد.<br />آموختم میشود خندید و قاب نگرفت. هدیه داد و جار نزد. دل برید و دل نداد.<br />لازم نبود همه اش را تجربه کنم اما یاد گرفتم.<br />زندگی در این ۱۱ سال پر از فراز و نشیب هایی بود که شاید اگر اینگونه رقم نخورده بود، تجربه نکرده بودم.<br />اما یک چیز توی این ۱۱ سال به من ثابت شده.<br />و اینکه میشود پاره تن نباشی ولی جان برایش بدهی.<br />میشود.<br />اینهمه حرف زدم که بگویم این گل را کلی گشته تا پیدا کرده تا این یازدهمین سالگرد ازدواجمان را خوش باشیم. و من این مدت نتوانسته بودم برایش هیچ هدیه ای بگیرم یا بسازم یا بدوزم، ولی با دخترها تلاش کردیم قیافه های خوب بگیریم و یک الویه مورد علاقه برایش بپزم.<br />خسته آمده خانه اما دلش به همین خانه گرم است.<br />خسته آمده خانه اما دلمان به همین لبخند خسته اش گرم است.<br />این روزها او میرود جهادی و من فقط حسرتش را میخورم. اینجاست که آدمها در میدان حرف تا عمل، تفکیک میشوند.<br />۱۰فروردین ۱۳۹۹ یکشنبه ۲۱:۴۸<br /><a href=\"https://www.minds.com/search?f=top&t=all&q=سالی_که_کرونا_آمد\" title=\"#سالی_که_کرونا_آمد\" class=\"u-url hashtag rtl\" target=\"_blank\">#سالی_که_کرونا_آمد</a>",
"to": [
"https://www.w3.org/ns/activitystreams#Public"
],
"cc": [
"https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/followers"
],
"tag": [],
"url": "https://www.minds.com/newsfeed/1092098873545195520",
"published": "2020-04-01T14:51:00+00:00",
"source": {
"content": "هوالحق\n۵ مرداد ۱۳۸۸ مصادف بود با ۴ شعبان المعظم ۱۴۳۰\nو اینک به تاریخ قمری ۱۱ سال گذشت.\n۱۰ فروردین ۱۳۹۹ مصادف با ۴ شعبان المعظم ۱۴۴۱\n\nاینجا که ایستاده ام، مادری هستم که در این ۱۱ سال، آموختم چگونه میشود از خیلی چیزها ناراحت نشد، و میتوان نگاهی متفاوت به متلکها داشت.مثلا اگر کسی رد شد و فحش داد به همسر طلبه ات، به جای حرص خوردن و غمگین شدن، به این فکر کنی که این رهگذر مثلا دلش پر بود اینطوری کمی بار روانی اش کم شد، یا اسباب شادی مردم فراهم شد، یا ...\nآموختم اگر حواسم را جمع نکنم، کبر و غرور جایگزین جهاد میشود. \nآموختم زندگی چیزی متفاوت از تصورات است.\nآموختم قیافه مذهبی گرفتن و عکسهای زندگی های فوق العاده ساده و عمامه و سبک زندگی هایی که ارائه میشود و من همسر یک طلبه هستم های خیلی ها، فقط یک تصویر چیده شده (کراپ شده) است.\nآموختم ادا درآوردن و قیافه ی دروغین گرفتن یک جایی زندگی آدم را کله پا میکند.\nآموختم حتی اگر همسر یک طلبه و روحانی هم باشم، انسانی هستم که خشمگین میشوم و گاهی داد میزنم. گاهی دلم میشکند و گاهی در حداقلی احکام درجا میزنم. \nآموختم عدالت عین هم بودن نیست، زندگی زناشویی مکمل بودن است. مثلا لازم نیست دو نفر آدم یک نوع روحیه داشته باشند. مثلا من برونگرا و همسر درونگرا. \nآموختم مادر بودن به لاکچری پوشیدن و لاکچری زندگی کردن نیست. همینکه بچه هایت از چاقی ات بیزار نیستند و این را نرمی و مهربانی میبینند، یعنی زندگی.\nآموختم میشود نان و پنیر بهترین غذای زندگی باشد وقتی خانواده مفهوم پیدا کند.\nآموختم میشود گذشت و نگفت. قورت داد و نخورد. لبخند زد.\nآموختم میشود خندید و قاب نگرفت. هدیه داد و جار نزد. دل برید و دل نداد.\nلازم نبود همه اش را تجربه کنم اما یاد گرفتم.\nزندگی در این ۱۱ سال پر از فراز و نشیب هایی بود که شاید اگر اینگونه رقم نخورده بود، تجربه نکرده بودم.\nاما یک چیز توی این ۱۱ سال به من ثابت شده.\nو اینکه میشود پاره تن نباشی ولی جان برایش بدهی.\nمیشود.\nاینهمه حرف زدم که بگویم این گل را کلی گشته تا پیدا کرده تا این یازدهمین سالگرد ازدواجمان را خوش باشیم. و من این مدت نتوانسته بودم برایش هیچ هدیه ای بگیرم یا بسازم یا بدوزم، ولی با دخترها تلاش کردیم قیافه های خوب بگیریم و یک الویه مورد علاقه برایش بپزم.\nخسته آمده خانه اما دلش به همین خانه گرم است.\nخسته آمده خانه اما دلمان به همین لبخند خسته اش گرم است.\nاین روزها او میرود جهادی و من فقط حسرتش را میخورم. اینجاست که آدمها در میدان حرف تا عمل، تفکیک میشوند.\n۱۰فروردین ۱۳۹۹ یکشنبه ۲۱:۴۸\n#سالی_که_کرونا_آمد",
"mediaType": "text/plain"
}
},
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1092098873545195520/activity"
},
{
"type": "Create",
"actor": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"object": {
"type": "Note",
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1090166265298620416",
"attributedTo": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"content": "هوالحق<br /><br />مادرم که خدا از جمیع بلایا حفظش کند، همیشه برایمان تعریف کرده که وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد، سالهای قبل انقلاب، دغدغه اش تربیت فرزند بوده در آن رژیم پلید شاهنشاهی. بخصوص وقتی خواهر بزرگم را داشته. <br />اوج نوجوانی اش بوده. اما هر روز توی کوچه پس کوچه ها، خبر شهادت یکی بوده. ساواک و قصه تلخ پر کشیدن جوانان وطن. انقلاب که شد، نفس کشیده، نکشیده، جنگ شد. و باز قصه ی تلخ روزهای وطن. ترورهای عجیب و گزنده ی هر روز، و خبرهای جبهه. هر روز توی کوچه پس کوچه ها خبر شهادت. یک روز سر بریده فلانی را در خانه مادرش می آورند که توی کردستان، سربریدند. یک روز جنازه یکی دیگر را، روز دیگر خبر مفقودی فلانی را. روز بعد خبر شهادت پسر عمه را، و روز بعد تر خبر خرمشهر را. خون می مکد زمین تا خرمشهر آزاد میشود. و دل زن های جوان اینطرف جبهه پیر میشد. مادرم تعریف میکند آن سالها که اوج جوانی و زیبایی اش بوده، فرصت نمیشده لباس سرخ و زرد و رنگی بپوشد. پشت به پشت هم عزادار میشدند عزای جوان همسایه، فامیل، خودمان. عزای جوانان کشور. عزای مردان غیرتمندی که پر میزند. <br />فرصت نمیشد از طراوت و زیباییاش خرج ایام کند. بچه ها زیادتر شدند و در کنار غم پرپر شدن لالهها، بچه داری فرصتها را کمتر میکرد. تا تمام شد آن جنگ عجیب و سخت. زنان جوان خسته از پیکار تن به تن با غم و اندوه سالهای جنگ، دیگر میل به پوشیدن رخت و لباس رنگی و شادشان کم شده بود. حالا فرصت فقط برای بزرگ کردن بچه ها بود. زنان جوان غم به غم دیده، پشت بزرگ کردن نسلی که این روزها مدعی سوخته بودن هستند، پنهان شدند. خطوط صورتشان پر رنگ تر از سنشان بود. گذشت ایام با مشکلات اقتصادی و بدوبدوهای کوپن و صف های طویل و هزار مکافات روزمره که سهم والدینی بود که رنج تاریخ کشیده بودند تا برای فرزندانشان ( همین متولدین دهه ۶۰) آرامش بسازند. گذشت ایام. اما شوقی نبود. والدین اما توی دل فرزندانشان شوق میکاشتند چون تازه نفس بودند و شوق رگ حیات بشر. مثل شوقی که پرندهی بال و پر شکسته در دل جوجه هایش میکند تا بپرند و پرواز کنند. تا رسید به سالهای داعش. کودکان دیروز، جوانان امروز شدند.<br />و من، زنی جوان از همین مرز و بوم. در همین نقطه از تاریخ هستم. <br />گرچه میان باور مردم خطی عمیق افتاده. <br />میخواهم شاد بپوشم. بخندم، هر طرف را نگاه میکنم، یکی همسرش در نبرد با اشرار شهید شده، یکی توی سوریه و عراق، در دفاع از حریم اهل بیت. یکی در دفاع از مرزهای وطن. <br />یکی به جرم طلبگی شهید میشود و یکی به جرم اعتقاد به نظام.<br />چقدر زن جوان میشناسم که نای خندیدن ندارد اما نقاب لبخند میزند برای فرزندانش، که غمش را سینه به سینه، نسل به نسل منتقل نکند.<br />و حالا این بیماری نفس گیر کرونا. هر طرف را نگاه میکنم، یکی عزیز از دست داده. یکی مریض دارد. یکی دارد در جبهه مبارزه با این بیماری میجنگد، حالا هر جور بتواند. و جوانها باز توی جبهه، پشت جبهه، جوانی و شوقشان را میدهند. <br />تا برای کشور آرامش بسازند. <br /><br />و من، از همینجا که در امنیت کنار بچه هایم زندگی میکنم، در سالهای جوانی ام، لبخند زدن برایم سخت و گلوگیر شده. <br />هر شب نماز لیلةالدفن میخوانم برای عزیز تازه گذشته ای که حتی نمیشناسم اما خانواده اش داغدارند. و من غمِ غصهی آنها را دارم. <br />به هر طرف نگاه میکنم، چشمها نگرانند.<br />جهان دارد به حالت مضطر میرسد.<br /><br /><br />الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم<br /><br />یا فارس الحجاز ادرکنی<br /><br />پ.ن: <br />_روایتی بخشی از زنان جوان ایران، نه همه اشان.<br />_نگران افسردگی من یا بچه هایم نباشید. نیاز به روانشناس ندارم. ۲_۳ تا متبحر سراغ دارم. لازم شد مراجعه میکنم.<br />_زحمت بکشید اگر اذیت میشوید، آنفالو کنید. نه خوتان را خسته کنید نه من را.<br />_به آنچه نوشته ام اعتماد دارم. مجبور نیستم مثل شما فکر کنم. این اعتقاد مذهبی نیست که قرار باشد به اسلام خنجر بزند.<br />_تعداد کمی این مطلب را میخوانند. باز نشر هم گمان نمیکنم بشود. پس نگران نباشید. ترویج غم نیست.<br />و این بخشی از تاریخ زنانی است که من میشناسم نه غالب _زنان ایران. <br />_متوجه هستم که شما قبول ندارید. حق همیشه با مشتری است و از این چیزها...<br />_تلخم چون زهر، با هیچ قدح عسلی شیرین نمیشوم مگر حضور حضرت عشق.<br />_شاید لازم به ویرایش بشود.<br /><br />۸ فروردین ۱۳۹۹<br />جمعه ۷ صبح<br /><a href=\"https://www.minds.com/search?f=top&t=all&q=سالی_که_کرونا_آمد\" title=\"#سالی_که_کرونا_آمد\" class=\"u-url hashtag rtl\" target=\"_blank\">#سالی_که_کرونا_آمد</a> <br />البته سال ۹۸ بود که نامردی کرد دست به دست داد سال ۹۹<br /><br /><br /><br />",
"to": [
"https://www.w3.org/ns/activitystreams#Public"
],
"cc": [
"https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/followers"
],
"tag": [],
"url": "https://www.minds.com/newsfeed/1090166265298620416",
"published": "2020-03-27T06:51:30+00:00",
"source": {
"content": "هوالحق\n\nمادرم که خدا از جمیع بلایا حفظش کند، همیشه برایمان تعریف کرده که وقتی ازدواج کرد و بچه دار شد، سالهای قبل انقلاب، دغدغه اش تربیت فرزند بوده در آن رژیم پلید شاهنشاهی. بخصوص وقتی خواهر بزرگم را داشته. \nاوج نوجوانی اش بوده. اما هر روز توی کوچه پس کوچه ها، خبر شهادت یکی بوده. ساواک و قصه تلخ پر کشیدن جوانان وطن. انقلاب که شد، نفس کشیده، نکشیده، جنگ شد. و باز قصه ی تلخ روزهای وطن. ترورهای عجیب و گزنده ی هر روز، و خبرهای جبهه. هر روز توی کوچه پس کوچه ها خبر شهادت. یک روز سر بریده فلانی را در خانه مادرش می آورند که توی کردستان، سربریدند. یک روز جنازه یکی دیگر را، روز دیگر خبر مفقودی فلانی را. روز بعد خبر شهادت پسر عمه را، و روز بعد تر خبر خرمشهر را. خون می مکد زمین تا خرمشهر آزاد میشود. و دل زن های جوان اینطرف جبهه پیر میشد. مادرم تعریف میکند آن سالها که اوج جوانی و زیبایی اش بوده، فرصت نمیشده لباس سرخ و زرد و رنگی بپوشد. پشت به پشت هم عزادار میشدند عزای جوان همسایه، فامیل، خودمان. عزای جوانان کشور. عزای مردان غیرتمندی که پر میزند. \nفرصت نمیشد از طراوت و زیباییاش خرج ایام کند. بچه ها زیادتر شدند و در کنار غم پرپر شدن لالهها، بچه داری فرصتها را کمتر میکرد. تا تمام شد آن جنگ عجیب و سخت. زنان جوان خسته از پیکار تن به تن با غم و اندوه سالهای جنگ، دیگر میل به پوشیدن رخت و لباس رنگی و شادشان کم شده بود. حالا فرصت فقط برای بزرگ کردن بچه ها بود. زنان جوان غم به غم دیده، پشت بزرگ کردن نسلی که این روزها مدعی سوخته بودن هستند، پنهان شدند. خطوط صورتشان پر رنگ تر از سنشان بود. گذشت ایام با مشکلات اقتصادی و بدوبدوهای کوپن و صف های طویل و هزار مکافات روزمره که سهم والدینی بود که رنج تاریخ کشیده بودند تا برای فرزندانشان ( همین متولدین دهه ۶۰) آرامش بسازند. گذشت ایام. اما شوقی نبود. والدین اما توی دل فرزندانشان شوق میکاشتند چون تازه نفس بودند و شوق رگ حیات بشر. مثل شوقی که پرندهی بال و پر شکسته در دل جوجه هایش میکند تا بپرند و پرواز کنند. تا رسید به سالهای داعش. کودکان دیروز، جوانان امروز شدند.\nو من، زنی جوان از همین مرز و بوم. در همین نقطه از تاریخ هستم. \nگرچه میان باور مردم خطی عمیق افتاده. \nمیخواهم شاد بپوشم. بخندم، هر طرف را نگاه میکنم، یکی همسرش در نبرد با اشرار شهید شده، یکی توی سوریه و عراق، در دفاع از حریم اهل بیت. یکی در دفاع از مرزهای وطن. \nیکی به جرم طلبگی شهید میشود و یکی به جرم اعتقاد به نظام.\nچقدر زن جوان میشناسم که نای خندیدن ندارد اما نقاب لبخند میزند برای فرزندانش، که غمش را سینه به سینه، نسل به نسل منتقل نکند.\nو حالا این بیماری نفس گیر کرونا. هر طرف را نگاه میکنم، یکی عزیز از دست داده. یکی مریض دارد. یکی دارد در جبهه مبارزه با این بیماری میجنگد، حالا هر جور بتواند. و جوانها باز توی جبهه، پشت جبهه، جوانی و شوقشان را میدهند. \nتا برای کشور آرامش بسازند. \n\nو من، از همینجا که در امنیت کنار بچه هایم زندگی میکنم، در سالهای جوانی ام، لبخند زدن برایم سخت و گلوگیر شده. \nهر شب نماز لیلةالدفن میخوانم برای عزیز تازه گذشته ای که حتی نمیشناسم اما خانواده اش داغدارند. و من غمِ غصهی آنها را دارم. \nبه هر طرف نگاه میکنم، چشمها نگرانند.\nجهان دارد به حالت مضطر میرسد.\n\n\nالّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم\n\nیا فارس الحجاز ادرکنی\n\nپ.ن: \n_روایتی بخشی از زنان جوان ایران، نه همه اشان.\n_نگران افسردگی من یا بچه هایم نباشید. نیاز به روانشناس ندارم. ۲_۳ تا متبحر سراغ دارم. لازم شد مراجعه میکنم.\n_زحمت بکشید اگر اذیت میشوید، آنفالو کنید. نه خوتان را خسته کنید نه من را.\n_به آنچه نوشته ام اعتماد دارم. مجبور نیستم مثل شما فکر کنم. این اعتقاد مذهبی نیست که قرار باشد به اسلام خنجر بزند.\n_تعداد کمی این مطلب را میخوانند. باز نشر هم گمان نمیکنم بشود. پس نگران نباشید. ترویج غم نیست.\nو این بخشی از تاریخ زنانی است که من میشناسم نه غالب _زنان ایران. \n_متوجه هستم که شما قبول ندارید. حق همیشه با مشتری است و از این چیزها...\n_تلخم چون زهر، با هیچ قدح عسلی شیرین نمیشوم مگر حضور حضرت عشق.\n_شاید لازم به ویرایش بشود.\n\n۸ فروردین ۱۳۹۹\nجمعه ۷ صبح\n#سالی_که_کرونا_آمد \nالبته سال ۹۸ بود که نامردی کرد دست به دست داد سال ۹۹\n\n\n\n",
"mediaType": "text/plain"
}
},
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1090166265298620416/activity"
},
{
"type": "Create",
"actor": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"object": {
"type": "Note",
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1088174417305194496",
"attributedTo": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"content": "هوالحق <br /><br />*نرگس: مامان میشه اینجا بنویسی عباس یاکیلی؟<br />من: کی؟ عباس یاکیلی؟<br />*_آره <br />_ باشه<br />*_مامان میدونی این کیه؟<br />_نه<br />*_این یکی هست که من خیلی دوستش دارم.<br />_خوب کیه؟<br />*_عباس یاکیلی<br />_نمیشناسمش. کجا دیدی اش؟<br />*_توی همین خونه امون.<br />_ عه، خوب ازش بیشتر بگو.<br />*_عباس یاکیلی شهید شده. من خیلی دوستش داشتم. <br />و... قصه های شخصیت های خیالی نرگس، ماجراها دارد.<br /><br />پ.ن: صدای روی عکس، صدای نرگس هست که داره قصه ی عباس یاکیلی را میگوید. <br />وسطش معصومه هم افاضات میکند.<br />قبلش نرگس خیلی خوب توضیح میداد اما چون برای ضبط صداش ازش اجازه گرفتم کمی تپق زد و مثل قبل بلبل زبونی نکرد.<br />پ.ن۲: من برای انتشار عکس و صدا و فیلم از بچه هام اجازه میگیرم تا یاد بگیرند قرار نیست به همه اجازه بدهند ازشون عکس و فیلم بگیرند و این موضوع خصوصی هست برایشان.<br />بارها و بارها کسی آمده و توی خیابان خواسته ازشون عکس بگیره، و بعد از ۴ سالگی واگذار کردم به خود نرگس تحت نظارت خودم البته.<br />و نرگس نگاه میکند و با احساسش در این سن تصمیم میگیرد که اجازه بدهد یا نه.<br />و خیلی محکم اغلب میگوید نه. چشم میخورم. <br />گاهی ولی اجازه هم میدهد. همین جشن ۲۲ بهمن در میدان آزادی ۵_۶ دفعه خواستند ازش عکس بگیرند و فقط دفعه چهارم به یک خانم جوان عکاس اجازه داد. و یک بار هم که آقای عکاسی ازش بی اجازه عکس گرفت بلند گفت من بهت اجازه ندادم ازم عکس بگیری. <br />خلاصه کنم که خوب یا بد، نگاهم به تربیت بچه ها به این شیوه است. <br />عمیقا بهش اعتقاد دارم.<br /><br />۲۸ اسفند ۱۳۹۸<br />۴۹ دقیقه بامداد آخرین چهارشنبه سال ۱۳۹۸<br /><a href=\"https://www.minds.com/search?f=top&t=all&q=سالی_که_کرونا_آمد\" title=\"#سالی_که_کرونا_آمد\" class=\"u-url hashtag rtl\" target=\"_blank\">#سالی_که_کرونا_آمد</a>",
"to": [
"https://www.w3.org/ns/activitystreams#Public"
],
"cc": [
"https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/followers"
],
"tag": [],
"url": "https://www.minds.com/newsfeed/1088174417305194496",
"published": "2020-03-21T18:56:37+00:00",
"source": {
"content": "هوالحق \n\n*نرگس: مامان میشه اینجا بنویسی عباس یاکیلی؟\nمن: کی؟ عباس یاکیلی؟\n*_آره \n_ باشه\n*_مامان میدونی این کیه؟\n_نه\n*_این یکی هست که من خیلی دوستش دارم.\n_خوب کیه؟\n*_عباس یاکیلی\n_نمیشناسمش. کجا دیدی اش؟\n*_توی همین خونه امون.\n_ عه، خوب ازش بیشتر بگو.\n*_عباس یاکیلی شهید شده. من خیلی دوستش داشتم. \nو... قصه های شخصیت های خیالی نرگس، ماجراها دارد.\n\nپ.ن: صدای روی عکس، صدای نرگس هست که داره قصه ی عباس یاکیلی را میگوید. \nوسطش معصومه هم افاضات میکند.\nقبلش نرگس خیلی خوب توضیح میداد اما چون برای ضبط صداش ازش اجازه گرفتم کمی تپق زد و مثل قبل بلبل زبونی نکرد.\nپ.ن۲: من برای انتشار عکس و صدا و فیلم از بچه هام اجازه میگیرم تا یاد بگیرند قرار نیست به همه اجازه بدهند ازشون عکس و فیلم بگیرند و این موضوع خصوصی هست برایشان.\nبارها و بارها کسی آمده و توی خیابان خواسته ازشون عکس بگیره، و بعد از ۴ سالگی واگذار کردم به خود نرگس تحت نظارت خودم البته.\nو نرگس نگاه میکند و با احساسش در این سن تصمیم میگیرد که اجازه بدهد یا نه.\nو خیلی محکم اغلب میگوید نه. چشم میخورم. \nگاهی ولی اجازه هم میدهد. همین جشن ۲۲ بهمن در میدان آزادی ۵_۶ دفعه خواستند ازش عکس بگیرند و فقط دفعه چهارم به یک خانم جوان عکاس اجازه داد. و یک بار هم که آقای عکاسی ازش بی اجازه عکس گرفت بلند گفت من بهت اجازه ندادم ازم عکس بگیری. \nخلاصه کنم که خوب یا بد، نگاهم به تربیت بچه ها به این شیوه است. \nعمیقا بهش اعتقاد دارم.\n\n۲۸ اسفند ۱۳۹۸\n۴۹ دقیقه بامداد آخرین چهارشنبه سال ۱۳۹۸\n#سالی_که_کرونا_آمد",
"mediaType": "text/plain"
}
},
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1088174417305194496/activity"
},
{
"type": "Create",
"actor": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"object": {
"type": "Note",
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1086492323933118464",
"attributedTo": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005",
"content": "هوالحق<br />خوب موفق شدم اکانت قبلی را حذف کنم و با اکانت جدید وارد شدم. <br />توکلت علی الله<br />سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸<br />ساعت ۷:۰۲",
"to": [
"https://www.w3.org/ns/activitystreams#Public"
],
"cc": [
"https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/followers"
],
"tag": [],
"url": "https://www.minds.com/newsfeed/1086492323933118464",
"published": "2020-03-17T03:32:34+00:00",
"source": {
"content": "هوالحق\nخوب موفق شدم اکانت قبلی را حذف کنم و با اکانت جدید وارد شدم. \nتوکلت علی الله\nسه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸\nساعت ۷:۰۲",
"mediaType": "text/plain"
}
},
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/entities/urn:activity:1086492323933118464/activity"
}
],
"id": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/outbox",
"partOf": "https://www.minds.com/api/activitypub/users/1086485885572096005/outboxoutbox"
}